در
این کتاب ایرج حسابی از پدر خود می گوید، از خاطراتش و خاطراتشان. از
دوران سختی که بر پدر گذشته است از کودکی تا واپسین لحظات عمر. از رنج ها و
مشتقت هایی که کشیده است و موفقیت ها و لحظات خوشی که به دست آورده است.
پروفسور حسابی در بازگویی روزهای بازپسین از همه می گوید؛ از پدر، از مادر
بزرگ از همسر و هر کس که گذر زندگی دستی و آغوشی به مهربانی به سویش گشوده
ند. از مادر بزرگ خود بارها و بارها با لفظ خانم یاد می کنند و آن جا که
فرزندشان در پرسشی ناخواسته و نا به هنگام از لفظ خانم و اقا و تاکید
همواره پدر می پرسند در پاسخ به تاکید می گویند «خانم و آقا بودن آسان
نیست، سابقه، تربیت و نجابت باید فراهم باشد
ایمان
و اعتقاد از ارکان خانم و آقا بودن است. اگر خانم وآقایی به این مرتبه
برسند می دانند که چه کارهایی باید انجام دهند و چه چه کارهایی نباید انجام
دهند. یا به قول حافظ آن قدر هست که بانگ جرسی می آید ... خانم و آقا هیچ
گاه دروغ نمی گویند و در نشست و برخاست و خیلی از مسائل اجتماعی آداب لازم
را رعایت می کنند.»